به گزارش مشرق، خبر رسیده بود جنازهها در بهشتزهرا روی زمین مانده! این چند روز در کوچه پس کوچهها آنقدر شهید داده بودند که دیگر کسی فرصت تشییع و تدفین نداشت. مردها هم در خط مقدم انقلاب بودند و با وضعیتی که شهر داشت اصلا نمیشد روی آمدنشان حساب کرد چه برسد به اینکه بیایند و این همه شهید را یکی یکی به خاک بسپارند. همان روز چادرش را به کمر بست، زنهای همسایه را خبر کرد. خاکانداز، بیلچه، هرچه در خانه پیدا میشد برداشتند و خودشان را رساندند به بهشت زهرا.
پشتهی کشتهها شوکهاش کرد. فکر نمیکرد این قدر شهید داده باشند. قدمهایش را با وسواس از میان پیکرها برمیداشت. زن همسایه از پشت سر میگفت:«اصلا دیگه مردی تو شهر مونده! خدا رحم کنه بهمون». برای پسرانش دلهره گرفت. دو روزی بود که خانه نیامده بودند. چشمهایش روی پیکرها دقیقتر چرخید. خون روی پیکرها خشک شده بود، نگاهش موشکافانه به دنبال پلیوری سبز میگشت که خودش برای سید عظیم دوخته بود. انگار زنهای همسایه هم همین حال را داشتند.آنها هم به دنبال نشانی از عزیزانشان میان این تنهای به خون نشسته میگشتند. به خودش نهیب زد نمیخواست این صف بلندبالای جنازه جوانها، مادران را از پا در بیاورد. برای همین هم دستور جدید را صادر کرد تا مشغول باشند:« روی زنان و دختران را با چادرشان بپوشانید، معصیت دارد».
چادرش را پشت کمرش محکم گره زد، بیلچه به دست گرفت و بسم الله گفت. زن همسایه شروع کرد به یاسین خواندن، قبر میکند و یاسین میخواند. حواسش را داد به صدای قرآن که غم این جنازه ها دیوانهاش نکند. قبر کندن بلد نبود، اما زود فوت و فنش به دستش آمد. چند مرد و یک روحانی آن طرف تر یکی یکی شهدا را خاک میکردند و تلقین میخواندند. دل خاک ریختن روی این جوانها را نداشت برای همین با آنها قرار گذاشت زنها قبر بکنند و آنها شهدا را به خاک بسپارند.
بوی خون تازه زد زیر دلش، باز جنازه جدید آورده بودند. دختر ۵ ماهه اش در شکماش جنبید و حالت تهوع افتاد به جانش. دیگر توان نداشت! زورش به جنازهها نمیرسید. چقدر باید قبر میکندند تا این پیکرها از روی زمین جمع شود. او که امروز با این زنها برای همه وطنش قبر کنده بود پس چرا تمام نمیشد؟!
خون من و دخترم رنگینتر از خون مردم نیست!
اسمش سیدخانم است. در بحبوحه انقلاب سی سالش بود. دو پسر ۱۵ و ۱۴ ساله داشت و یک دختر تو راهی که بهش قول داده بود تا او به دنیا بیاید امام هم آمده باشد. بارداریاش مثل دیگر زنها نگذشت، از همان روزهایی که خبردار شد «آزاده» در راه است، هرچه گفتند بمان در خانه به خرجش نرفت که نرفت، تب و تاب انقلابیگریاش سر سوزنی هم کم نشد. باز مثل همیشه، اولین نفراتی بود که خودش را میرساند به صف راهپیماییها، با همان بار شیشهاش گاهی کوچه پس کوچهها را میدوید تا در تیررس ماموران شاه نباشد. زنهای همسایه که حال و روزش را میدیدند، نصیحتش میکردند جوابش همانی بود که از اول گفته بود:«خون من و دخترم رنگینتر از خون مردم نیست!»
حضور زنان در راهپیماییهای انقلاب ۵۷
پشت بامهایی که مقر انقلاب مردمی بود!
پدر شوهرش سید بود و بزرگ محل، عرقچین سبز روی سرش، تسبیح دانه درشت بین انگشتانش و محاسن سفیدش کافی بود تا خانهشان همیشه مورد هجوم ساواکیها باشد. شبها با هول و هراس حمله ساواکیها به خانهشان سر روی بالش میگذاشتند. چند باری هم نصف شب درخانه را شکستند و ریختند داخل، اتاقها را زیر و رو کردند، ظرفها را شکستند و دنبال رساله و اعلامیه امام بودند. اما هیچ وقت چیزی دستشان رانگرفت، همین هم بیشتر عصبانیشان میکرد. گاهی نیمههای شب میآمدند و به قصد آزار و اذیت محکم به در لگد میکوبیدند تا ترس بیندازند به جان اهل خانه. دست آخر هم مردان خانه تصمیم گرفتند یک تیر آهن بیاورند و شبها بگذارند پشت در تا زنها با خیال راحت سر روی بالش بگذارند مخصوصا سید خانم که بار شیشه هم داشت!
رساله و اعلامیه امام همیشه در کولر آبیشان جاساز شده بود، روی پشت بام. جایی که هیچوقت به عقل ساواکیها نرسید. اصلا به قول سیدخانم پشتبامها مقر انقلاب مردمیشان بود. بچهها تا خبری میشد میرفتند پشت بام، به پشت دراز میکشیدند و با لولههای بخاری همسایهها را خبر میکردند. خبرها از پشتبامها خانه به خانه جا به جا میشد.
دست های خونی مردم
کسی از صفآرایی ماموران مسلح شاه نمیترسید!
جوانهای محل آفتاب نزده از خانه بیرون میزدند و گاهی یکی، دو روز خبری ازشان نمیشد. زیاد پیش آمده بود از بین جوانها صبح کسی از خانه بیرون بزند و شب فقط یک خبر از او بیاورند:« در بین جمعیت تیر خورد». همین! نه دیگر پیکری به دست خانواده میرسید، نه نشانی از سنگ مزارش نه تشییع و مراسمی! با این حال دل نازک مادران با اینکه میدانستند شاید امروز عزیزی از او هدف تیر ماموران شاه باشد، هیچ وقت مانع رفتنشان نمیشد، حتی خودشان هم پا به پای جوانهایشان میرفتند. به قول سید خانم مادر همیشه پناه و محافظ فرزندش است. دلش نمیخواهد به خاطر هیچ چیزی خط و خالی روی تن بچهاش بنشیند اما مادران انقلاب دست بچههای قد و نیم قدشان را هم میگرفتند و با خود به خیابانها میبرند فرقی هم نداشت دختر و پسر. کسی از صفآرایی ماموران مسلح شاه نمیترسید. حتی پیرزن و پیرمردها که قدمهایشان توان نداشت.
زنان در انقلاب ۵۷
جمعه سیاه و خونینترین روز میدان ژاله!
پسرهای سیدخانم همراه مردان خانه زودتر بیرون میرفتند. سید خانم هم با زنان محله راه میافتاد و با بار شیشهاش تا هر کجا که میتوانست راهپیمایی میکرد. محکم چادرش را زیر چانهاش میگرفت، دستانش را گره میکرد و هر چه غضب از شاه داشت توی صدایش میریخت و صدا میزد:« مرگ بر شاه». بارها شده بود جلوی پایش کسی گلوله بخورد و جان بدهد اما تلخترین و خونینترین خاطره سیدخانم از میدان ژاله همان جمعه سیاهی است که خونهای زیادی پای سرو انقلاب ریخت.
ساعت نزدیک ۷:۳۰ صبح بود که جمعیت در میدان ژاله و خیابانهای منتهی به آن مستقر شدند. یکی از فرماندهان نظامی با بلندگو به مردم اخطار داد که حکومت نظامی است، چرا تجمع کردهاید؟ اما این بار قصد متفرق کردن مردم را نداشتند. راه عبور را از چهار طرف بستند و مردم را زیر آتش رگبار مسلسل گرفتند. در مدت چند ثانیه صدها نفر در خاک و خون غلطیدند. مردم بیمهابا مجروحین و شهدا را بر روی دست به سوی بیمارستانها حمل میکردند. ساکنان اطراف بیمارستانها خانههای خود را برای پذیرش مجروحین مهیا میکردند. هر کس هر چه از لوازم پزشکی، پنبه، پانسمان و ملافه داشت به بیمارستان میآورد.
تصویری از جمعه سیاه در میدان ژاله
جوانی که هیچوقت برنگشت!
خانهشان سر خیابان بود. شبهای حکومت نظامی چراغهای خانه را خاموش میکردند و از پشت پنجره یواشکی رفت و آمد ماشینهای نظامی را زیر نظر میگرفتند. ماشینهای پر از جنازه، نفرت سیدخانم و خانوادهاش را از حکومت شاهنشاهی بیشتر میکرد. گاهی تا صبح زبان میگرفتند برای این همه انسان بیگناه که معلوم نبود حتی چه بر سر پیکرشان میآید. بعضی شبها هم وقتی در کوچهشان درگیری پیش میآمد، در خانهشان را کمی باز میگذاشتند تا مردم موقع فرار به خانه آنها پناه بیاورند. بارها پیش آمده بود مردم چندساعتی را مهمان خانهشان شده بودند و بعد از این که آبها از آسیاب افتاد از پشتبام فراریشان داده بودند.
یک شب که طبق معمول حکومت نظامی بود. پسر همسایه دلش طاقت نیاورد و آجری را از پشتبام، روی ماشینهای نظامی پرت کرد. به قول سید خانم آن شب دیگر در محلهشان قیامت شد. همه خانهها را زیر و رو کردند و همه محله را بیرون کشیدند تا ببینند کار چه کسی بوده. دست آخر هم اشتباهی برادر شوهر سیدخانم را دستگیر کردند. چند وقتی حسین در زندانهای ساواک دستگیر بود. وقتی مطمئن شدند کار او نبوده دوباره ریختند توی محل و پسر همسایه را دستگیر کردند او هم نامش حسین بود اما او هیچوقت برنگشت. هنوز هم هیچکس نمیداند حتی مزارش کجاست؟!
حجله شهدای انقلاب ۵۷ که پیکرشان برنمیگشت
اگر هم چیزی شد پای ما گیر است نه شما
سیدخانم میگوید آن موقعها پایمان یک ساعت هم در خانه بند نبود. از راهپیمایی که برمیگشتیم، مستقیم میرفتیم خانه یکی از همسایهها و کوکتل مولوتف درست میکردیم، آنقدر صابون رنده کرده بودیم که کف دستهایمان زبر شده بود. بچهها از پشتبامها نگهبانی میدادند و اگر خبری از ماموران ساواک میشد. فورا به ما اطلاع میدادند و بساطمان را جمع میکردیم و میریختیم در انباری و مثلا دور هم مینشستیم سبزی پاک میکردیم. کوکتل مولوتفها را میدادیم دست مردها و جوانهایمان که از بتوانند از خودشان دفاع کنند. همه اهل محل همانجا جمع میشدیم. زن همسایه و شوهرش آدمهای بسیار مومن و انقلابی بودند. میگفتند در خانههایتان این کارها را نکنید بیاید اینجا اگر هم چیزی شد پای ما گیر است نه شما.
درست کردن کوکتل مولوتف
روزی که انقلاب پیروز شد!
خاطراتش از روزهای تلخ، از لیست بی پایان جوانهایی که جلوی چشمش پر پر شدند، از پشته کشتههایی که هر شب با ماشینهای نظامی از جلوی خانهشان گذر می کردند میرسد به روزی که حضور زنها در راهپیمایی ممنوع شده بود، ۲۲ بهمن ۱۳۵۷. روزی که آنقدر مرد پا به خیابان گذاشته بودند که برخلاف همیشه مردان خانه به زنان اعلام کرده بودند:« امروز جای زنها نیست! در خانه بمانید». قول و قرار کرده بودند یا پیکرهایشان برمیگردد یا خودشان میآیند و خبر پیروزی انقلاب را میآورند. آن روز از صبح خبرهای خوشی میرسید. رادیو و تلویزیون، نخست وزیری، ژاندارمری و شهربانی، به دست مردم تصرف شده بود. رییس ساواک توسط مردم بازداشت شد. فرماندهان نیروهای سه گانه ارتش با حضور در خدمت امام خمینی، استعفای خود را تقدیم کرده بودند .
اما حدود ساعت ۱۸ بعدازظهر روز ۲۲ بهمن، رادیو قدیمی خانهها خبری را روی موجهایش سوار کرده بود که جان دوباره تمام ایران بود. خبر پیروزی انقلاب اسلامی، سیدخانم رادیو را چسبانده بود به گوشش و کنار در خانه ایستاده بود. هنوز هم خاطرش مانده چطور سراسیمه تا داخل خانه دوید و نفس نفس زنان با اشکهای گلوله گلوله که از چشمانش سرازیر بود مادر و خواهر شوهرش را خبر دار کرد:« انقلاب پیروز شد، ما پیروز شدیم.»
ساعتی بعد کاسههای نقل و ظرفهای شیرینی و اسپند مهیا میشود و زنهای محل کوچه و خیابانها را سفید پوش میکنند. به قول سیدخانم انگار عروسی همه آن جوانهایی بود که خون پاکشان میان این خیابانها سرریز شده بود. اما خونبهایشان چیز کمی نبود، انقلاب پیروز شد!
«سید خانم، خودش از سادات نیست نامش معصومه است و عروس خانواده سادات شده. میان مصاحبه میپرسد: مامان حالا اینها را میخواهی تو روزنامه چاپ کنی؟! وقتی جوابم را میشنود میگوید، پس اسمم را ننویس. دوست ندارم کسی بخواند و بشناسدم.»